روزمرگی

درد دل که دیه معرفی نمی خواد

روزمرگی

درد دل که دیه معرفی نمی خواد

روز چهارم - دبیرستان تموم شده باید عوض بشی

تمرین ACM بعد ناهار بود که بقیه خسته شده بودن و می خواستن برن خونه که یکی پیشنهاد داد تا امیر درس بده. منم طبق معمول خیلی مضلومانه پرسیدم که می شه منم گوش بدم که دوست امیر گفت : نه باید گوش هات رو بگیری! این چرا این جوریه؟ امیر گفت: راست می گه چرا این جوریه عادت دبیرستانی بودن رو ولش کن دیگه. البته این نقل قول آخری رو یادم نمیاد دقیقا اما مضمونش همین بود و شدیدا هم درست می گفت. هم ناراحت شدم این رو گفت بعدش هم ناراحت اما الان خوشحالم چون بهم نکته مهمی رو یاد آوری کرد آره اینجا دیگه دبیرستان نیست و منم باید بزرگ بشم خیلی دوست دارم تو این چهار سال خودم رو بشناسم و خودم رو پیدا کنم و بدونم چه کار هایی ازم بر میاد اما لازمه همه اینا نترسیدن هست که من :)) که از من ترسو تر فکر نکنم تویه یزد پیدا بشه حداقل :((


پ.ن۱: نمی دونم چه طوری باید تعریف کنم برم سره اصل مطلب و تفکراتم رو بنویسم یا توضیح بدم و اجازه بدم اتفاقات خودشون توضیح بدن :-

پ.ن۲: صحبت با امیر مشکل هست از طرفی حس می کنم برام ارزشی قاعل نیست اما از طرفی دیگه موقع تعریف کردن مسایل با شوق برام توضیح می ده و به حرفام گوش می ده ( البته تا حدی :\) نمی دونم باید چه طوری بگم؟ احتمالا بازم جنبه ای از داستان هست که من نمی بینم یا فقط دوباره دارم الکی شلوغش می کنم. نمی دونم ..... بعضی جا ها مسخرم می کنه حس می کنم انگار ارزشی ندارم :| نمی دونم شاید من بلد نیستم رفتار کنم :((



روز سوم (در توضیح روز دوم)

با وجود اینکه امروز روز سوم هست و اتفاقاتش به اندازه ای هست که ۲-۳ پست براش بنویسم اما اتقاقی که دیروز برام افتاد رو ترجیح می دم بنویسم.

وقتی امیر-ص توی صف کارت تغزیه ایستاده بود من کیفشو گرفتم که برم یه جایی بشینم. اومدم جای اقیانوس( یه حوضچه وسط داشنگاه تقریبا) رویه یه صندلی نشستم و تو فکر تنهایی بودم که یکی کنارم نشست. تی شرت سفید تنش بود و عینک افتابی داشت ازم پرسید اشکالی ندازه آهنگ بزارم منم گفتم نه. از جزئیات آهنگ هیچی به یادم نمیاد اما مزمونش تنهایی بود :|. صحبت معمول این روز ها صورت گرفت: ترم چند هستی؟ ورودی جدیدی؟ چه رشته ای؟ و منم جواب دادم و این سوال ها رو هم پرسیدم یکم راجع دانشگاه پرسیدم و بعد سوال کردم:((شما شرایط انتقالی رو می دونید؟؟)) اخه چی با خودم فکر کردم که این سوال رو پرسیدم کسی که جدید اومده و دنبال انتقالی هست یعنی چی ؟ یعنی جا زده دیه! مفهوم دیگه ای اصن می شه برداشت کرد؟ اما جواب هایی که شنیدم به نظرم ارزش سوال رو داشت. بهم گفت : بهتره انتقالی نگیری (خودش بچه اصفهان بود) چون تجربه ای که توی این چهار سال بدست میاری ارزش رو داره بهم گفت الان اوضاع غیرقابل تحمل هست اما بعدش اوضاع بدتر از این هم پیش میاد( :| هولی شت ) اما ارزش رو داره. بهم گفت تفاوت انسان توانایی انطباقش با شرایط هست. وقتی دید چهره من درهم تر از قبل شد فهمید جفت کردم. گفت ((آدم بین این همه موجود فقط می تونه بخنده)) این جمله واقعا کمک کرد واقعا خوشحالم که اینو بهم گفت. تو همین زمان امیر-ص اومد مدارکشو برداره که کارت بگیره وقتی رفت بهم گفت ( حتی اسمشم یادم نیست :( ) تنها چیزی که بعد این ۴ سال برام می مونه مدرک و نمرش هست و بعد این ۴ سال همه می رن دنبال زندگی خودشون و من دوباره باید تنها بشم تازه اگه الان اصلا از تنهایی در بیام. توصیه بعدیش واقعا عالی بود -هنوز باورم نمیشه این همه تجربه فقط توی چند دقیقه به من گفته شد- خدا بهترین دوستته همیشه باهاته و هیچ وقت نمی زاره تنها باشی گفت هیچ کی اندازه مامان دوست نداره هیچ کی. این ۲ توصیه عالی بود هنوز هم بهشون فکر می کنم می بینم بی نقصن البته تا الان داستان واقعا هالیوودی شده اما واقعیت داره :)). توصیه بعدی هم خوب بود: عاشق نشو تا جایی که می تونی این اخری رو با تاکید زیادی گفت در ادامش گفت اما اگه عاشق شدی خیانت نکن این حرفای اخری هم احتیاج به فکر داره خیلی. به نظرم اینجا وقت زیاد برای فکر کردن به اینا داشته باشم

چقدر احتمال داشت من با همچین فردی صحبت کنم که این حرفا رو بشنوم شاید بشه این رو به حساب خوش شانسی گذاشت شاید هم نه.  دوست به این حرف ها فکر کنم :-؟


پ.ن۱: امروز روز سوم داشنگاه بود و من تصمیم گرفتم هر شب که تونستم ( و تمام تلاشم رو می کنم که بتونم) روز رو اینجا بنویسم امیدوارم بتونم بر روی این تصمیمم بمونم واقعا امیدوارم و می دونم که اگه ادامه بدم این کار رو بهم کمک زیادی می کنه یا اگه نکنه حداقلش اینه که برای دقایقی از تنهایی در میام و خوب چی از این بهتر

پ.ن۲ : این زحمتی که بدنم می کشه برای جوش زدن تو سخت ترین جا ها رو اگه روی لاغر شدنم بزاره من ۱ هفته ای وزنم ایده ال می شه :|

پ.ن۳ : این روز ها واقعا دیر می گذره یعنی فقط ۳ روز گذشه ۳ رووووز :| این جوری بخواد بگذره فکر کنم بهتره به همون فکر انتقالی باشم

پ.ن ۴ : کلاس ها فعلا خوب می گذره فعلا امیر-ص منو از تنهایی نجات داده اما با توجه به شناختی که دارم به نظرم همین روزا دوباره تنها شم اما شاید من درست نمی شناسمش

مطلب اول

اقا سلام

این اولین مطلب هست و خوب باید تا حدی توضیح در باره خودم باشه. اسم من سروشه و الان دارم نرم افزار یزد می خونم یعنی تازه ۲ جلسه سره کلاس رفتم.

دلیل اینکه این وبلاگ رو درست کردم به خاطر اینه که هر وقت دلم می گیره بیام و بنویسم اینطوری راحت تر می تونم با شرایط کنار بیام

تا قبل از این که بیام اینجا دیدم کلا متفاوت بود فکر می کردم می رم و یه زندگی شخصی رو شروع می کنم اما الان به غلط کردن افتادم دلم می خواد برگردم خونه خیلی بچه گونه به نظرم می رسه. همیشه تنهایی رو حس می کردم الان می بینم که اون تنهایی هیچی نبوده. واقعا دلم می خواد برگردم خونه اولین کاری رو هم که می کنم برای انتقالی اقدام می کنم و این یعنی من جا زدم ناجور هم جا زدم. برای همین الان احساس خوبی به خودم ندارم :( 

احساس عجیبی رو دارم. احساس تنها بودن احساس نتونستن و شاید احساس ترس هست. ترس از آینده ترس از موقعیتی که نشه کنترلش کرد ترس از تنها موندن.

دلم می خواد همه چی رو ول کنم برگردم مشهد بیخیال دانشگاه بشم برم سربازی بعدشم کار پیدا کنم این فکر بار ها و بار ها از ذهنم می گزره اما از طرفی می خوام به این ۴ سال به دیدی نگاه کنم که توش عرضه پیدا کنم :| یعنی قبول دارم بی عرضه ام

اصن من هم ننویسم بهتره یا شاید تو این چند سال حداقل دستم به نوشتن راه افتاد. نمی دونم

به هرحال می خوام بیام اینجا این ۴ سال رو بنویسم شاید ترسم از بین رفت